گره زلف يار
 
لوح دل
 
 
جمعه 6 آبان 1390برچسب:حجاب, :: 10:22 ::  نويسنده : امين

توجهى به اين نوشته كنند؟ اصلاً! اندكى از اين زلف پريشان در پس روسرى حريرآساى خويش پنهان كنند؟ ابداً! اگر اينان چنين كنند، تكليف آنان چه مى‏شود؟ آنان كه آمده‏اند براى گره گشايى از زلف يار! معاشران گره از زلف يار بازكنيد شبى خوش است بدين قصه‏اش دراز كنيد بگذريم... براى غربت حافظ همين بس. همين كه شب خوش قصه او شامگاه يك پنجشنبه تابستانى باشد در يك پاساژ با حال سانتى مانتال!

                                                            ***

بگويى اندكى ناشادمانى و رنج، يا شكوه و گلايه در زواياى رخسارش پيدا باشد، هرگز! تازه از فرانسه برگشته بود. مى‏خنديد و مى‏گفت مهد دموكراسى، تحمل يك متر روسرى را نداشت. نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدارس خود بپذيرند... چه راحت حكم به اخراج ما كردند. گفتم چرا مى‏خندى؟ گفت چرا نخندم! بر سر عقيده‏ام ماندم تا آخر! اين جالب نيست؟ گفتم همه اين حرف‏ها به خاطر يك متر روسرى است؟ جوابى كه داد از سن و سالش خيلى پخته‏تر بود. زيركانه و هوشمندانه! نه! اين بهانه است. آنها حجاب را نه فرهنگ مى‏دانند، نه تمدن، نه اصالت و نه هويت!...صرفاً اعتقادى فردى كه محدوديت و انحصار در دل آن است. مى‏دانيد، زن غربى خيلى بخشنده است. همه را از خوان پر نعمت خويش بهره‏مند مى‏كند؛ اما خود هميشه سرگردان و تشنه است! گفتم تشنه چه چيز؟ گفت تشنه اينكه به او بنگرند، طالبش شوند و پى‏اش را بگيرند. همه همت زن غربى اين است كه از كاروان مُد عقب نماند و هر روز جلوه‏اى تازه كند. او اسير و در بند خويش است... و در اين اسارت، سرخوش. او هرگز به رهايى فكر هم نمى‏كند، چون آزاد است و رها... اما در قفس! زن غربى نمى‏داند كيست! - نداند، چرا با تو و حجاب تو سرستيز دارند؟ با تعجب نگاهم كرد و گفت: اين حكايت همان پسرى است كه هر چه معلمش به او گفت بگو «الف»؛ نگفت. پرسيد چرا؟ گفت «الف» اول راه است. اگر گفتم، مى‏گويى بگو «ب».. اين رشته سردراز دارد. آنها همه مى‏دانند اگر زنى محجوب شد، ديگر در كوچه و خيابان از لوازم آرايشى كه آنها مى‏سازند، استفاده نمى‏كند. ديگر لخت و عور مبلّغ كالاهاى آنان نمى‏شود. ديگر با مردان بيگانه به دريا نمى‏رود. ديگر نمى‏تواند در هر مجلس و محفلى شركت كند، بزند و برقصد...! باز هم فكر مى‏كنيد همه اين حرف‏ها به خاطر يك متر روسرى است؟

                                                            ***

درِ اتاق رئيس «مؤسسه اسلامى نيويورك» را گشود و داخل شد. آنگاه بى‏مقدمه گفت آقا من مى‏خواهم مسلمان شوم! مرد سرش را از روى كاغذ برداشت. چشمش به دختر جوانى افتاد كه چيزى از وجاهت و جمال كم نداشت. گفت بايد بروى تحقيق كنى. دين چيزى نيست كه امروز آن را بپذيرى و فردا رهايش كنى. قبول كرد و رفت. مدتى بعد آمد. مرد راضى نشد... باز هم بايد تحقيق و مطالعه كنى. آنقدر رفت و آمد كه ديگر صبرش لبريز شد. فريادى كشيد و گفت: «به خدا اگر مسلمانم نكنيد، مى‏روم وسط سالن، داد مى‏زنم و مى‏گويم يكى به فرياد من برسد.» ...مرد فهميد اين دختر جوان در عزم خود جدى است. چيزى به ميلاد پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم نمانده بود. آماده‏اش كردند كه در اين روز مهم طى مراسمى به دين مبين اسلام مشرف شود. جشنى به پا كردند و در ضمن مراسم اعلام شد كه امروز يك ميهمان تازه داريم، يك مسلمان جديد!... و او از جا برخاست. كسى از بين مردم صدا زد لابد اين دختر خانم هم عاشق يك پسر مسلمان شده و خيال كرده دين اسلام جاده صاف كن عشق اوست! چه اسلامى؟ همه حرف است! (نخود اين آش شد. نمى‏دانم چه سرّى است كه بعضى‏ها دوست دارند نخود هر آشى بشوند.( - نه، نه... اشتباه نكنيد. اين خانم نه عاشق شده و نه با چشم بسته به اين راه آمده. او مدت‏هاست تحقيق كرده و با بصيرت دين ما را پذيرفته است. چيزهايى از اسلام مى‏داند كه شايد هيچ كدام از شما ندانيد! كدام يك از شما مفهوم »بداء« را مى‏دانيد؟ همه نگاه كردند به هم. مسلمانان نيويورك و مسئله اعتقادى بداء؟ اما او از اين مفهوم و دهها مورد نظير آن كاملاً مطلع است. بگذريم. او در آن مجلس مسلمان شد و براى اولين بار حجاب را پذيرفت. خانواده مسيحى دختر كه با يك پديده جديد مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذيت او كردند و روز به روز بر سخت‏گيرى و فشار خويش افزودند. دختر مانده بود چه كند! باز راه مؤسسه اسلامى نيويورك را درپيش گرفت و مسئولان اين مركز را در جريان كار خود قرار داد. آنان نيز با برخى از علماى ايران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در ميان گذاشتند. در نهايت، كار به اينجا رسيد كه اگر خطر جانى او را تهديد مى‏كند، اجازه دارد روسرى خود را بردارد. گوش كنيد! شاه بيت اين غزل اينجاست؛ دختر پرسيد اگر من روسرى خود را برندارم و در راه حفظ حجابم كشته شوم، آيا شهيد محسوب مى‏شوم؟ پاسخ شنيد: آرى. و او با صلابت و استوارى گفت: «والله قسم! روسرى خود را برنمى‏دارم؛ هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم».

                                                           ***

آن چه خوانديد، سه پلان از يك ماجراست. پلان اول، حكايت ماهيانى كه در آب زندگى مى‏كنند؛ همه عمر در آب غوطه‏ورند؛ اما مرتب از هم مى‏پرسند: آب كو؟ پلان دوم، حكايت ماهى دور افتاده از آبى است كه آنقدر تن به شن‏هاى ساحل مى‏زند تا بالاخره راهى به دريا باز كند. ...و پلان سوم، حكايت ماهى گداخته‏اى است كه هُرم گرماى خشكى نفسش را بريده، حسرت آب بردلش مانده، اما راه دريا را از دل خويش مى‏جويد! بازگرديم به خيابان آفريقا، آن پاساژ با حال سانتى مانتال. بى‏اعتنايى دختران جوان به آن تابلو و قهقهه‏هاى مستانه!

شست‏وشويى كن و آنگه به خرابات خرام

 تا نگردد زتو، اين دير خراب، آلوده



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 67
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 29628
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 42
تعداد آنلاین : 1