لوح دل |
|||
توجهى به اين نوشته كنند؟ اصلاً! اندكى از اين زلف پريشان در پس روسرى حريرآساى خويش پنهان كنند؟ ابداً! اگر اينان چنين كنند، تكليف آنان چه مىشود؟ آنان كه آمدهاند براى گره گشايى از زلف يار! معاشران گره از زلف يار بازكنيد شبى خوش است بدين قصهاش دراز كنيد بگذريم... براى غربت حافظ همين بس. همين كه شب خوش قصه او شامگاه يك پنجشنبه تابستانى باشد در يك پاساژ با حال سانتى مانتال! *** بگويى اندكى ناشادمانى و رنج، يا شكوه و گلايه در زواياى رخسارش پيدا باشد، هرگز! تازه از فرانسه برگشته بود. مىخنديد و مىگفت مهد دموكراسى، تحمل يك متر روسرى را نداشت. نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدارس خود بپذيرند... چه راحت حكم به اخراج ما كردند. گفتم چرا مىخندى؟ گفت چرا نخندم! بر سر عقيدهام ماندم تا آخر! اين جالب نيست؟ گفتم همه اين حرفها به خاطر يك متر روسرى است؟ جوابى كه داد از سن و سالش خيلى پختهتر بود. زيركانه و هوشمندانه! نه! اين بهانه است. آنها حجاب را نه فرهنگ مىدانند، نه تمدن، نه اصالت و نه هويت!...صرفاً اعتقادى فردى كه محدوديت و انحصار در دل آن است. مىدانيد، زن غربى خيلى بخشنده است. همه را از خوان پر نعمت خويش بهرهمند مىكند؛ اما خود هميشه سرگردان و تشنه است! گفتم تشنه چه چيز؟ گفت تشنه اينكه به او بنگرند، طالبش شوند و پىاش را بگيرند. همه همت زن غربى اين است كه از كاروان مُد عقب نماند و هر روز جلوهاى تازه كند. او اسير و در بند خويش است... و در اين اسارت، سرخوش. او هرگز به رهايى فكر هم نمىكند، چون آزاد است و رها... اما در قفس! زن غربى نمىداند كيست! - نداند، چرا با تو و حجاب تو سرستيز دارند؟ با تعجب نگاهم كرد و گفت: اين حكايت همان پسرى است كه هر چه معلمش به او گفت بگو «الف»؛ نگفت. پرسيد چرا؟ گفت «الف» اول راه است. اگر گفتم، مىگويى بگو «ب».. اين رشته سردراز دارد. آنها همه مىدانند اگر زنى محجوب شد، ديگر در كوچه و خيابان از لوازم آرايشى كه آنها مىسازند، استفاده نمىكند. ديگر لخت و عور مبلّغ كالاهاى آنان نمىشود. ديگر با مردان بيگانه به دريا نمىرود. ديگر نمىتواند در هر مجلس و محفلى شركت كند، بزند و برقصد...! باز هم فكر مىكنيد همه اين حرفها به خاطر يك متر روسرى است؟ *** درِ اتاق رئيس «مؤسسه اسلامى نيويورك» را گشود و داخل شد. آنگاه بىمقدمه گفت آقا من مىخواهم مسلمان شوم! مرد سرش را از روى كاغذ برداشت. چشمش به دختر جوانى افتاد كه چيزى از وجاهت و جمال كم نداشت. گفت بايد بروى تحقيق كنى. دين چيزى نيست كه امروز آن را بپذيرى و فردا رهايش كنى. قبول كرد و رفت. مدتى بعد آمد. مرد راضى نشد... باز هم بايد تحقيق و مطالعه كنى. آنقدر رفت و آمد كه ديگر صبرش لبريز شد. فريادى كشيد و گفت: «به خدا اگر مسلمانم نكنيد، مىروم وسط سالن، داد مىزنم و مىگويم يكى به فرياد من برسد.» ...مرد فهميد اين دختر جوان در عزم خود جدى است. چيزى به ميلاد پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم نمانده بود. آمادهاش كردند كه در اين روز مهم طى مراسمى به دين مبين اسلام مشرف شود. جشنى به پا كردند و در ضمن مراسم اعلام شد كه امروز يك ميهمان تازه داريم، يك مسلمان جديد!... و او از جا برخاست. كسى از بين مردم صدا زد لابد اين دختر خانم هم عاشق يك پسر مسلمان شده و خيال كرده دين اسلام جاده صاف كن عشق اوست! چه اسلامى؟ همه حرف است! (نخود اين آش شد. نمىدانم چه سرّى است كه بعضىها دوست دارند نخود هر آشى بشوند.( - نه، نه... اشتباه نكنيد. اين خانم نه عاشق شده و نه با چشم بسته به اين راه آمده. او مدتهاست تحقيق كرده و با بصيرت دين ما را پذيرفته است. چيزهايى از اسلام مىداند كه شايد هيچ كدام از شما ندانيد! كدام يك از شما مفهوم »بداء« را مىدانيد؟ همه نگاه كردند به هم. مسلمانان نيويورك و مسئله اعتقادى بداء؟ اما او از اين مفهوم و دهها مورد نظير آن كاملاً مطلع است. بگذريم. او در آن مجلس مسلمان شد و براى اولين بار حجاب را پذيرفت. خانواده مسيحى دختر كه با يك پديده جديد مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذيت او كردند و روز به روز بر سختگيرى و فشار خويش افزودند. دختر مانده بود چه كند! باز راه مؤسسه اسلامى نيويورك را درپيش گرفت و مسئولان اين مركز را در جريان كار خود قرار داد. آنان نيز با برخى از علماى ايران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در ميان گذاشتند. در نهايت، كار به اينجا رسيد كه اگر خطر جانى او را تهديد مىكند، اجازه دارد روسرى خود را بردارد. گوش كنيد! شاه بيت اين غزل اينجاست؛ دختر پرسيد اگر من روسرى خود را برندارم و در راه حفظ حجابم كشته شوم، آيا شهيد محسوب مىشوم؟ پاسخ شنيد: آرى. و او با صلابت و استوارى گفت: «والله قسم! روسرى خود را برنمىدارم؛ هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم». *** آن چه خوانديد، سه پلان از يك ماجراست. پلان اول، حكايت ماهيانى كه در آب زندگى مىكنند؛ همه عمر در آب غوطهورند؛ اما مرتب از هم مىپرسند: آب كو؟ پلان دوم، حكايت ماهى دور افتاده از آبى است كه آنقدر تن به شنهاى ساحل مىزند تا بالاخره راهى به دريا باز كند. ...و پلان سوم، حكايت ماهى گداختهاى است كه هُرم گرماى خشكى نفسش را بريده، حسرت آب بردلش مانده، اما راه دريا را از دل خويش مىجويد! بازگرديم به خيابان آفريقا، آن پاساژ با حال سانتى مانتال. بىاعتنايى دختران جوان به آن تابلو و قهقهههاى مستانه! شستوشويى كن و آنگه به خرابات خرام تا نگردد زتو، اين دير خراب، آلوده
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
|||
|